۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

« دل من برايت تنگ است … »


« دل من برايت تنگ است« دل من برايت تنگ است … »


روزی اين جمله تمام حال مرا بازگو می كرد . واژه واژه اش بوی

تنهايی مرا تمام و كمال می پراكند. تازگی ها ، دلتنگی هايم زياد شده ،

اما ، دلتنگ بودن من معنايی ديگـر دارد !

حس امروز من ، حس دلتنگی ديروزم نيست .

دلتنگی ديروز من بوی غربت می داد اما دلتنگی امروز مـن

دلتنگی خاطرات شيريـن است . دلتنگی امروز من دلتنگی آن

چشمان سیاه هست ، امروز آسمان به رنگ چشمهای توست و مـن

با نگاه به آسمان دلتنگ چشمان تو می شوم ،

دلتنگ حرفهايمان می شوم ، حرفهايی که هنوز نا تمام مانده است

و باز هم همان حکايـت هميشگی ... لحظه عزيمت تو فرا می رسد ...

رفتن تو هر بار سخت تراز بار قبل است و من

هرگز نتوانسته ام با اين رفتن ها خو بگيرم .

می دانی ... حضور تو درون زندگی من ريشه دوانده !

و من حيران حضور تو در وجودم هستم ...

باز مي خواهم برايت بنويسم . از نوشتـن خسته نميشوم ...

چون مخاطبم تويي ... چون مي خواهم از عشقت بگويم ...

بگذار اين بار از دوري و فراق حرفي نزنم ...

می خواهم از با هم بودن حرف بزنم . مي خواهم از با تو بودن بگويم ،

ازاينكه چه لذتي دارد گرفتن دست گرم تو

و غرق شدن در نگاه مهربانت و ......

مي خواهم براي يك بار هم كه شده فراموش كنم كه از تو اينهمه

دورم و براي ديدنـت بايد لحظه های ناتمام را بشمارم .

ديگربهانه نمی گيرم . من تمام بهانه هايم را گرفته ام .

وتو تمام آنها را مو به مو می دانی و با آنها اخت گرفته ای ...

ديگر بهانه نمی گيرم حالا من مي دانم كه تو چگونه فردا را برايم

خاطره مي سازي ، حالا من مي دانم كه تو چگونه حرف مي زني

حالا من مي دانم كه تو چگونه مي خندي ؟

چگونه پا به پاي من قدم برمي داري ؟

چگونه مرا به نام صدا مي زني ؟ ...

و تمام اينها در دفترخاطراتم ثبت مي شود .

من روزهايي را مي گذرانم كه تمام لحظه هايش در دفترم ثبت می شود .

لحظه هايي از تو و با تو بودن ! امروز باد مي آيد !

و من مي دانم ، هر روزیكه باد بيايد خبر از تو دارد .

خبر از تو و از خاطره هايي كه جاي پاي تو در آنها خودنمايي می کند .

امشب باز هم برای تومی نويسم ...

آری تو ، باز هم تو ، فقط تو ...

برای تو که آبی ترين ، آبی ها هستی ...

هنگامی که با چشمان پر تمنا به دنبال واژه‌ای برای گفتگو با تو می‌گــردم

آن هنگام که تمام توان باقيمانده‌ام برای گفتن چند حرف ساده از

چشمانم بيرون می‌زند ، ديگراحتياجی به گفتن و خواستـن نيست

چشمانم با تو می‌گويند و ... لبانم از تو می‌شنوند ....

من هميشه خيال می کردم که خودم رو می شناسم و می ديدم که

نوع نگاهم با بقيه فرق می کند . خيال می کردم که متفاوت ام و

راستش بيشتر دلم می خواست که اينطور باشم . دلم می خواست

با همه تفاوت داشته باشم . دلم می خواست نقطه و کانون

توجهات باشم و از سرهمين موضوع به خودم می پيچيدم .

نه اينکه در ظاهر بروز بدهم .

نه ... اتفاقا در ظاهر خودم رو کاملا بی تفاوت نشـان می دادم و

طوری وانمود می کردم که هيچکس باورش نمی شد .

اما وقتی که با تو حرف زدم فهميدم من خيال می کردم متفاوت ام ...

خيال ميکردم که خودم رو می شناختم ... هميشه مي پنداشتم که

عشقي همانـند عشق ما را تنها در رويا ها ميتوان يافـت و در

گذشته نمی خواستم هيچکس کاملا مرا بشناسد .

اما حالا مي بينم به تو چيـزهايي را از خود مي گويم که مدت ها

بود بدان ها فکر نکرده ام .

برای اينکه مي خواهم همه چيز را درباره من بداني .

حالا مي بينم که نسبت به همه چيز احساس تازه ي يافته ام .

چرا که تو لطيفتــرين احساسات مرا بر انگيخته اي ...

در گذشته عشق برايم واژه اي ناشناخته بود .

اما حالا می بينم که در اعماق وجودم هر بافت ،

هرعصب، هر هيجان و هر احساس من در التهـاب است .

در شور شگفت انگيز عشق ... حالا دريافته ام که عشق ما

حتي از آنچه در روياها مي يابم نيز زيباتر است !

و آن عشق تنها از آن توست ...



… »

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر