۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

سپید برفی...


سلام ! چند وقتي مي شه که ذهنم روقصه سفيد برفي مخصوصاً زن پدرش با اون آينه جادوييش مشغول کرده ... شکي نيست آدمي که از نظر رواني سالم باشه دلش نمي خواد بد باشه ، پس مشکل کجا بود؟ ... خيلي فکر کردم و به يه نتايجي هم رسيدم ...
اولين مشکل زن پدر سفيد برفي اين بود که بين حالت " من خوبم و ديگران بد " و " من بدم و ديگران خوب " سرگردون بود و هيچ وقت به احساس من خوبم و ديگران خوب نرسيد ... خودش رو اون جوري که هست واقعا دوست نداشت و يه جورايي دچار خود کم بيني شده بود و نيازمند شديد به تاييد ديگران داشت .. اون مي دونست که زيباست ولي واقعا ًباور نداشت ، براي همين هي از آيينه جادوييش مي پرسيد تا مطمئن بشه يعني يه جورايي مي خواست اين اطمينان رو از بيرون به دست بياره ... مي دونيد ؟! فکر مي کنم اون براي خودش يه خود ِ ايده آلي ساخته بود و خيلي دوست داشت که مث اون بشه در صورتي که اين خود ِ ايده آلي با خود ِ واقعيش خيلي فرق داشت ولي اون دوست داشت اوني باشه که توي ذهنش بود براي همين بعضي وقتا نياز داشت که يکي بهش بگه که شبيه اوني شده که دوست داره و اما مشکل از کجا بوجود اومد ؟! ... اون اين خيال که زيباترين فرد ِ روي زمينه رو به قدري در ذهنش پرورش داده بود که ديگه ذهنشم اين خيال رو باور کرده بود يعني ذهنش نمي تونست بين دو شخصيت تفاوتي بذاره و ولي وقتي فهميد سفيد برفي ملکه زيبايي ِ ، يه دفه خود ايده آليش شکست و اون با خود واقعيش روبرو شد ... خودي که دوست نداشت هيچ وقت بپذيرتش ... اون وقت بود که يه جنگ و جدال در درونش به وجود اومد ... نمي تونست بپذيره که ضعف هايي هم داره ، در واقع اون نمي خواست که ضعف هاش رو ببينه . براي همين با ديدن سفيد برفي احساس من بدم ولي ديگران (سفيد برفي) خوب کرد ... اون سفيد برفي رو مانعي براي بلند پروازي ها و روياپردازي هاش مي دونست . احساس کرد که از اون ناحيه امن بيرون اومده و تصميم گرفت اين احساس بدش رو از بين ببره ولي متاسفانه راهش رو بلد نبود ! اون به جاي حل مساله صورت مساله رو پاک کرد . لطافت روحش رو با يه رضايت کاذب معامله کرد !آخراي قصه وقتي به شکل يه جادوگر در اومد ديديد که چقدر زشت شده بود در صورتي که مي تونست خودش رو به شکل يه جادوگر خوشکل در بياره . به نظر من اون خودش رو به شکلي در اورد که هميشه وقتي خودش رو با سفيد برفي مي سنجيد در نظرش مي اومد ... اون فکر مي کرد در مقابل سفيد برفي خيلي زشته البته همه ي اينا يه بهونه بود ... اون چيزي که بيشتر از همه اونو از اول آزار ميداد قلب مهربون سفيد برفي بود ... زيبايي سفيد برفي نمودي بود از درون آرام و زيبا و مهربونش و زن پدر سفيد برفي هم که اوايل مهربون بود اين مشکل رو نداشت ولي وقتي به روح لطيف سفيد برفي حسودي کرد کم کم از اون جايي که بود تنزل کرد و خودشم فهميد ولي چون نميخواست باور کنه خودش رو سرگرم چيزاي ديگه کرد . ذهن ناخودآگاهش که توسط آرمان هاي کاذب خودايده آلي تسخير شده بود بهش مي گفت اگه نمي توني درون زيبايي داشته باشي خوب ظاهر زيبايي داشته باشه و غافل از اينکه هيچ وقت براي خوب بودن دير نيست و نبايد اجازه بديم که اشتباهي با يه اشتباه ديگه همراه بشه ... اون فکر کرد با دادن سيب سمي مي تونه سفيد برفي ( که يه جورايي نماد چيزهاي خوب روي زمينه ) رو از بين ببره غافل از اينکه عشق هميشه راهش رو به جلو باز مي کنه و چيزي نمي تونه در مقابل قدرت عشق مقابله کنه .عشق به آدم روح دوباره مي ده و توي اين قصه چقدر قشنگ اين رو به تصوير کشيده بود ... اون پسري که عاشق سفيد برفي بود با بوسيدنش در واقع عشقش رو به درون سفيد برفي فرستاد ... وقتي عشق از اعماق دل بجوشه و بيرون بياد اونوقته که يه لحظه ناب رو با خودش همراه مي کنه ... عشق همون چيزيه که به ادم ها زندگي دوباره مي ده ! مواظب باشيم که سفيد برفي وجودمون اسير خودخواهي ها و غرور ِ زن پدر روزگار نشه ... شايد اگه اين بار سيب رو گاز زديم ديگه هيچ وقت بيدار نشديم ! ... خودمون رو عاشقانه همين جوري که هستيم دوست داشته باشيم تا وقتي زندگي جلومون يه آيينه جادويي گرفت که مي تونستيم خود واقعي مون رو توش نگاه کنيم يکي ديگه رو توش نبينيم !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر