امشب هم آرزوي تو را دارم و تو باز خفته اي و باز آسمان تاريك است و هوا هم ديگر سرد است تا ديدار فردايمان راهي نمانده است و من دارم مي سوزم و كسي نيست تا نفسي تازه در من بدمد و باز آرزوي تو و دستانت را دارم و دلم را تا ابد تا آن زمان كه فرشتگان ملكوت در واقعيت به زمين نفرين شده مي آيند به تو مي سپارم و تو نمي دانم كه آن را زير پاهايت خواهي گذاشت...........؟؟؟؟!!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر