۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

لعنت...






گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد.پرسيدم: «چرا مي خندي؟»پاسخ داد:«از
حماقت تو خنده ام مي گيرد»پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي
كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»جواب داد:
«نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين
مي زند.»پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن
اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن!»گفتم: «پس
حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام كنم؟»در حاليكه دور مي شد گفت: «من پيامبر
نيستم جوان ...!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر